روایت یک عکاس از آنچه در انفجار تروریستی کرمان گذشت/ چرا و به کدامین گناه؟
این بار از لابهلای درختان کاج و از وسط جنگل خودم را به محل انفجار رساندم؛ آه کجایید ای شهیدان خدایی، حتی این درختان هم در مظلومیتتان قامت خم کردند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرمان، هنوز صدای انفجار دوم در گوشم شنیده میشود، هر شب آن را میشنوم؛ وقتی تکهتکه شدنتان را عکس میگرفتم. عکسها را دوباره میبینم، رویشان خیره میشوم، نفسم را حبس میکنم و به یادتان آه میکشم، چرا و به کدامین گناه؟
میدانید درختان کاج جنگل هم زهره ترکاندند؛ انفجار شدید بود و پاره پارههای تنتان به برگها چسبید و قطره های خون پاکتان روی تنههایشان نشست. امروز که برای چندمین بار از لابهلای کاجها دوباره خودم را به محل انفجار رساندم، وقتی وسط جنگل قدم میزدم انگار قامتشان خم شده بود، کاجها از آن بالا چه قیامتی دیدند و چه فریادهایی که شنیدند. آه از آن کاجهایی که مجنون شدهاند و همچون بید سر فرو افکندهاند.
همین جا بود که دست و پای قلم شده و پیکرهای بیجانتان را نقش بر زمین دیده بودم وقتی حواسم بود پا روی خون مطهرتان نگذارم. آری خیابان را خون سرختان پر کرده بود و من دیدم همه آنچه را که از بچگی پای روضه و تعزیه شنیده و دیده بودم. کربلا همینجاست، نینوای ما اینجاست.
با خودم فکر میکنم ساچمههایی که به تابلو آهنین راهنمایی و رانندگی و آسفالت کف خیابان رحم نکرده بود، چگونه بر عمق جانتان نشسته و پیکرهایتان را روی هم ریخته بود، بیخود نبود ارباً ارباً شده بودید و تعدادتان زیاد؛ آسان نبود دیدن و به تصویر کشیدنتان، آه چه مظلومانه، آه چه ظالمانه.
خوش به حالتان که لایق شهادت بودید؛ وصفتان را در این روزها که به دیدار خانوادههایتان رفتم زیاد شنیدم. چه زیبا زندگی کردید و چه زیبا اُخروی شدید، شما را باید گفت، باید نوشت، باید ستود و باید ادامه داد.
دیشب دوباره مثل هر شب گذشته عکسها را دیدم و پایشان اشک ریختم؛ حالا دیگر عکسها با من حرف میزنند، آنها مرثیهسرایی میکنند و من اشک میریزم. ناله خواهری که خواهر امدادگرش را جا گذاشته بود و زجه مردی که نه تنها ریحانهاش که تمام جانش را گرفته بودند، فریاد مادرهای داغِ فرزند دیده و فرزندانِ به سوگ پدر و مادر نشسته را میشنوم.
همانطور که فرزند شهید اکبرزاده نمیدانست که پدرش به شهادت رسیده وقتی با صورت خونآلود عکسش را در آمبولانس گرفتم، من هم هنوز نمیدانستم که رفیق عزیزم عادل رضایی حالا به رفیق شهیدم تبدیل شده است و نمیدانستم پیکر بیجان آن شهیدی که پوتین به پا داشت محمد پورشیخعلی است که ساعتی پیش از من کارت تردد خواسته بود.
از دیشب صدای آژیر آمبولانسها را بهتر میشنوم؛ راه را باز کنید، راه را باز کنید، یکی میگفت بگو کاور بیاورند جنازه زیاد است و صدای مردی که فریاد میزد آقا عکس نگیر، بفرما بیرون آقا، برای چی داری فیلم میگیری و باز تمام جمجمهام پر میشود از صدای مهیب انفجار دوم، بی آنکه بخواهم سرم را خم میکنم و چشمانم را میبندم.
ساعت دو بامداد است؛ با همان صداها و همراه تصاویر خودم را به محل انفجار دوم میرسانم. همانجا که با نشان دود انفجار خودم را دوان دوان از میان جنگل کاجها به قتلگاه شما رساندم. نفسم بالا نمیآمد و پاهایم از رمق افتاده بود، دستانم توان نگهداری دوربین را هم نداشت. آهی میکشم و عکسها را در قاب دوربین بزرگتر میکنم و دقیقتر نگاهشان، جزء به جزء اعضایی که روی زمین ریخته و سوخته بود؛ کاش همانجا یک دل سیر گریه کرده بودم، کاش همانجا فریاد زده بودم، کاش بغضم را نگه نمیداشتم. مصیبت عظیم بود، کربلایی دیگر، عاشورایی دیگر و قتلگاهی دیگر.
کاش وقتی دستم را میکشیدند و سرم داد میزدند که عکس نگیرم و فیلمبرداری نکنم حرفشان را گوش کرده بودم اما نه؛ نه تنها من که همه تاریخ باید مظلومیت شما را ببیند و قضاوت کند؛ در آخر همین عکسها گواهی میدهند، آنوقت حتی اگر کاجها هم حرف نزنند و نگویند عکسهای من خواهند گفت چگونه در 13 دیماه در کرمان، کربلای حسین علیهالسلام تکرار شد.
نگارنده: ثارالله انکوتی